دردم از یار است و درمان نیز هم
این فدای او شد و آن نیز هم
آرام در این زمان به یادت هستم
در گردش روزگار یارت هستم
از بهر وصال تو ندارم صبری
در خواب و خیال در کنارت هستم
میمصاد
همی گویم و گفته ام بار ها
بود کار من عشق دلدار ها
تو را دوست دارم برون از حساب
زده مهر تو در دلم تار ها
نگاهت کند کار حرز و دعا
شفابخش و افسون بیمار ها
بیا یک دمی در کنارم نشین
حضور تو حلال دشوار ها
دم چون مسیحای تو روح بخش
کند زنده در گور مردار ها
تو عشق من و روح و جانان من
همی گویم و گفته ام بار ها
میمصاد
شنبه شب، ۱۶ اسفند ۱۳۹۳
خال یا در گوشه چشم است یا کنج لب است
از مکان ها دزد را دایم کمینگه مطلب است
گوشه گیران زود در دلها تصرف می کنند
بیشتر دل می برد خالی که در کنج لب است
دست خالی برنمی گردد دعای نیمشب
چون شود معشوق نو خط، وقت عرض مطلب است
حسن خصم شوخ چشمان است و یار عاجزان
آفتاب ذره پرور میل چشم کوکب است
عالم دیگر به دست آور که در زیر فلک
گر هزاران سال می مانی همین روز و شب است
در حریم دل به زهد خشک نتوان راه برد
روی منزل را نبیند هر که چوبش مرکب است
از گرفتاری خلاصی نیست اهل عقل را
هست اگر آزادیی زیر فلک، در مکتب است
مگسل از دامان شب صائب که در روی زمین
دامنی کز دست نتوان داد دامان شب است
صائب تبریزی
پ.ن. :
من شده ام مست مست، جز تو مرا نیست کس
بوی گریبان تو ، آیدم از پیش و پس
اشعار خالی صائب و دیگران در ادامه مطلب!!!
القصه همین بس که در این عالم فانی
محبوب دل مایی و معشوقه ی جانی
محروم نکن از نظرم ماه رخت را
تو محرم راز دل غمدیده ی مایی
در هجر و فراغت دگرم تاب نباشد
تا وصل تو من را نبود قوت و غذایی
هنگام وصال تو در این رنج که آخر
هر لحظه رسد موسم بدرود و جدایی
هم دوری و هم در بر تو آتش من زد
این کار فقط از تو بر آید بت تازی
آزار ببینم چو شوی خسته و بیمار
عشق و طلبت در دل من ساری و جاری
ترسم که شوم کشته ی آن روی و جمالت
از بس که تو ماهی و تو ماهی و تو ماهی
میمصاد
شنبه صبح، 29 شهریور 1393
مثل یک کودک گمگشته که در بازار است
دل من تاب نیاورده و چشمم زار است
چند وقتیست که این دل شده در بند شما
آشنا نیست به این حادثه ها ،تب دار است
از فراق روی تو غمدار و زار و خسته ام
آسمان روی سرم خیمه زده ، آوار است
دردمندانه در این عالم فانی و خراب
حاجتم نیم نظر دیدن آن دلدار است
میمصاد
شنبه صبح، ۸ شهریور ۹۳
( بعد از یک هفته کلنجار با بیت سوم)
شعری زیبا از فاضل نظری در ادامه مطلب
... رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود ...
تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست
...
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
...
...
بیچاره آهویی که صید پنجه شیری
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
...
شاعر هر سه غزل، فاضل نظری می باشد.
اشعار کامل را در ادامه مطلب ببینید
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می رفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی ، کار به اتمام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
سعدی
هم بجو آداب هم ترتیب ، بس باشد عمو!
هر چه می خواهد دل تنگت ، نگو!
موقع اعصاب ناراحت چرا شاعر شوم؟!
دل پریشانی این نفس هراسان را مجو
توبه کردم از گناهان نهانی و عیان
معصیت هایم نبین ، کردار زشتم را نگو
بعد از این مهری زنم بر این دهانم تا شود
نادم و اهل و پشیمان از ضمیر تندخو
گر زمانی نقض شد این عهد و پیمان گران
هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
پ.ن.:
"غم این دل مگر یکی و دو تاست؟"
چه بگویَم؟ نگویَمَم پیداست! (نگویم هم)
منزل عشق در همین جاهاست
میروم مست بر سر کویش
می شوم گُم ، کجاست؟ کجاست؟
خانه او همین حوالی بود
چشم من خواب رفته از بس ماست
خوردم و خوردم و چه بد خوردم
ولی این کار ، کار هف خط هاست
عشق یعنی که شب نخوابیدن
عوضش صبح ، از چپ و از راست
دهنت باز و بسته می سازی
به خودت بازگرد ، عیب از ماست
عشق در گریه های یک کودک
عشق در گریه های آدم هاست
عشق از پشت عینک طبی
در کمینگاه مردم دنیاست!
هم خودش می خورد تیر، هم طعمه
اشتباهات عاشقی ، اینجاست
من دلم کوچک و تو دل گنده
بعضی از عشق ها چه بی همتاست!
دردسر های عاشقی کم نیست
دردسر های عاشقی زیباست
میمصاد
یکشنبه شب ، 26 مرداد93
پ.ن:
خاطرت جمع من پریشانم!
چه بگویم؟ نگفته هم پیداست
غم این دل مگر یکی و دو تاست؟
شعر کامل در ادامه مطلب