عمری درِ دل بر نکویان بسته بودم
از عشق، یعنی زندگانی خسته بودم
در زندگی با مردگان پیوسته بودم
پیمانه امّید را بشکسته بودم
آوخ مگر بی عشق و بی سودا توان زیست
در این سیه دنیا مگر تنها توان زیست
با عشق و می چون زندگی دشوار باشد
بی این دو هستی دیو مردم خوار باشد
بی عشق از هستی دلم بیزار باشد
زندان و رنج و محنت و آزار باشد
با گردش چشمی اگر گشت زمان نیست
آزار جان بیدلان باشد جهان نیست
امشب بیاد چشم تو ساغر گرفتم
من مرده بودم، زندگی از سر گرفتم
با یاد رویت جای در بستر گرفتم
با آرزویت سر ز بستر بر گرفتم
عماد خراسانی