بت تازی

شعر و دلنوشت

بت تازی

شعر و دلنوشت

بت تازی

بوی سیب

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ب.ظ

در آرزویت..

عمری درِ دل بر نکویان بسته بودم
از عشق، یعنی زندگانی خسته بودم
در زندگی با مردگان پیوسته بودم
پیمانه امّید را بشکسته بودم

آوخ مگر بی عشق و بی سودا توان زیست
در این سیه دنیا مگر تنها توان زیست


با عشق و می چون زندگی دشوار باشد
بی این دو هستی دیو مردم خوار باشد
بی عشق از هستی دلم بیزار باشد
زندان و رنج و محنت و آزار باشد

با گردش چشمی اگر گشت زمان نیست
آزار جان بیدلان باشد جهان نیست


امشب بیاد چشم تو ساغر گرفتم
من مرده بودم، زندگی از سر گرفتم
با یاد رویت جای در بستر گرفتم
با آرزویت سر ز بستر بر گرفتم
عماد خراسانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی